تو کیستی که من این گونه ،بی تو بی تابم ؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم .
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق ،سرگشته ،روی گردابم !
تو در کدام سحر،بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه ،تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن،همراه کدام نسیم؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه ؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین،آه!
مدام پیش نگاهی،مدام پیش نگاه ...
چه ارزوی محالی است زیستن با تو
بهار عاشق بود و زمین معشوق ، عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود . زمین اما آرام و سنگین و صبور. زمین هر روز رازی از عشق به بهار می گفت :
ــ این راز را با هیچ کس در میان نگذار . نه با نسیم نه با پرنده نه با درخت . راز ها را که بر ملا کنی بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی . هر قطره باران و هر دانه برف رازی. و راز ها بی قرار بر ملا شدن بودند و بهار بی قرار بر ملا کردن. رمین اما می گفت:
ــ هیچ مگو ، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد . به فراخی عشق.
زمین می گفت : دم بر نیاور آن قدر تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ شکوفه کند.
زمین می گفت: ...
زمستان سرد ، زمستان سوز ، زمستان سنگین و سالخورده و سخت .
بهار در همه ی زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روز ها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها . چه ثانیه ها ، سرد و چه ساعت ها ، سخت . بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند. راز ها در دل بهار بالیدند و بار ور شدند و بالا آمدند ، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک بر داشت و قلبش هزار پاره شد .زمین می گفت:
ــ عاشقی این است که از شدت سرشاری سر ریز شوی و از شدت شوق هزار پاره . عشق آتش است و دل آتشگاه . اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: راز های کوچک و عاشقی های نا چیز را ارزش آن نیست که افشا شود. راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب . و پرده از عاشقی آن زمان باید برداشت که جهان حیرت کند .
و بهار پرده ازعشق برداشت . آن هنگام که ارزش عظیم گشت و عشقش مهیب و جهان حیرت کرد.
آبا میدانی ؟
آبا هیچ میدانی دستخوش امواج شدن چیست ؟
آیا میدانی در دل این ابرهای سیاه چیست ؟
آیا میدانی در دل سرد و تاریک من هیچ ستاره ای چشم به چشمک را نمیدارد ؟
آیا میدانی غمگین ترین دل از آن کیست ؟
تو نمیدانی !!!
تو هر گز مفهوم اشکهای من را نمیفهمی !!!
تو نمیدانی که در این زمانه سرد من عاشق سرگردان چه ایامی را سر کردم و چگونه لحظات شبهایم را با یاد تو و فکر حرفهایت سپری کردم تو هرگز شبی را یاد داری که دلت از دوری دل یار سر به بیقراری نهاده باشد و ملائکه را سر به پناه فریاد بر آورد ؟!!!
تو نمیدانی !!!!
تو هرگز مفهوم اشگهای من را نمیفهمی ...